محل تبلیغات شما



و سفر از راه رسید .

از حس زیبا بگویم

از عاشقانه ها بگویم

از خنده ها و سبکسری ها

یا از ریخت و پاش ها

گاهی یک اتفاق درست به موقع می افتد

گاهی یک لذت ماندگار میشود

و کاهی حس عمیق خوشبختی آدم را متعجب میکند.

 

گاهی همین تنها نبودن پر زیبایی است

پر حس عجیب جدید

پر انگیزه های تازه

پر خنده های نو

پر از زندگی

 

سفر . این بار . برای من . تنها سفر نبود

پر بود از لذت همسفر

پر بود از داشتن همسفر

 

سفر . این بار برای من . تنها سفر نبود

یک زندگی بود

شاید چند روزه شاید کوتاه

ولی عمیق

ولی خیلی عمیق

ولی پر حس زندگی

 

من این حس مشترک زیستن را

من لذت مشترک از غروب خورشید در رود سن

من گم شدن مشترک در ماورای تاریخ لوور

من خیره شدن مشترک به نور ایفل

من غرق شدن مشترک در زرق و برق اپرا

من نورانی شدن مشترک در کلیسای بارسلونا

من مبهوت شدن مشترک در بام شهر و دریا

من لذت مشترک از معماری و نور و رنگ ها

من قدم زدن مشترک در تاریخ باستان یونان

من ترکیب شدن مشترک با بوی خوش دریا

من تماشای مشترک بی شمار سردیس و مجسمکان خدایگان

 

من همه همه این لحظات را با او زیستم .

کسی که نمی شناختم

کسی که بود  که همیشه بود ولی انگار نبود

کسی که آمده است تا بماند

کسی که خنده هایش، نگاه هایش، دست هایش

بوی زندگی می دهند

بوی جوانی  عطر ماندن  عطر شادی  و بوی انگیزه

کسی که موفقیت اش را فریاد میزندو ت و سادگی را توامان دارد

 

من هنوز در رویای سفر ام

سفرهای رفته

سفر های هنوز نارفته

 


پاییز با رنگ های فریبکارانه از راه می رسد

صورت زشت خود را پشت هزار رنگ و لعاب پنهان میکند

پاییز این چای دبش سرد شده ته استکان

پاییز این خشکیده برگ هزار تکه زیر پا

پاییز این جوی بی آب

پاییز این سیب گاز زده زرد

پاییز این پادشاه دروغین فصل ها

می آید که بماند

با صدای کلاغ هایش

بادهای سردش

و زردناکی بیمار گونه اش 


یک روز غمگین و ناراحت

یک روز سرشار از بوسه های تلخ

یک روز پر از آفتاب شور

این است نغمه زندگانی من

 

به اشتباه روزمرگی میخواندمشان

اینها همه جا هستند

هر روز ولی به طرز عجیبی متفاوت

یک تکراری عجیب و متفاوت

یک تناقض شیرین

و گاه تلخ تلخ تلخ به تلخی موی سپیدی در بند

 

یک روز میخندم

یک روز نه

درگیر خنده اویم بعضی روزها

درگیر درگیری هایش

اعتراف میکنم به مهم بودنش

اعتراف میکنم

 

این روزها

می توانند نقطه پرتابی باشد

یادم باشد هر جا پیشرفت کرده ام برای آن بوده است که پریدم

درست همانجایی که دیگران ایستاده اند

 

این روزها

را به یاد باید داشت

روزهایی که پرم از سپاس

روزهایی که بزرگم

مهمم

تن پوش صورتی می پوشم

با اعتماد به نفسی والا

سر میچرخانم 

و چشم میدوانم

 

من گذشته را هرگز از یاد نبرده ام

 

 


چه دشواری سرد بیهوده ای!

عشق را با ما رازهاست و ما کتمان میکنیم

بهانه های بیخود میگیرم

همه چیز از یک اتفاق تلخ شروع شد

حالا که فکر میکنم همه اش بازی بوده است

همه اش تلاطم بوده است

همه اش حسادت و بخل

حالا که خوب فکر میکنم این شروع بی حاصل

پایانی ندارد

پایان را من باید بنویسم

درد را من باید بکشم

زجر را من باید ببینم

کجای این راه خدا به انتظار نشسته است نمیدانم

گله دارم گله

این دومین بار دومین شب در یکی از شبهای گرم تابستان

که میان هزار دغدغه پرم و خالی میشوم

و یک نام یک خنده یک حرف یک جمله    مرا به قهقهرا میبرد

دو شب تابستانی در دو سال مختلف

من رودست خورده ام من از این زندگی رودست خورده ام

خود را به هوس باخته ام

به هوس 

سرگذشت بیمناک غریبی است

سرگذشت این دختر غریب و شاید یتیم

روزهای خوش را که کنار ناخوشی میگذارم 

میبینم خدا خیلی هم عادل نبوده است

من

زنی گذشته از 30 سالگی

در نخستین ماه های 31 سالگی

اسیر مردی شده ام که سستانه مرا در بی تصمیمی هایش

در بی فکری هایش

در دوستان ناهمگونش غرق میکند

 

مردی در استانه 41 سالگی

با دندانهای زرد بیرنگ

با صدایی خشدار از دود

با چهره ای آفتاب سوخته

دستانی پهن

قدی کوتاه و شکمی بزرگ

با موهایی جو گندمی

مرا در آرزوهای نرسیده اش

در ناکامی های دیرینه اش غرق میکند

مرا با حرص و حسادت خاک میکند

 

من نزدیک ترین بهترین وفادارترین فداکارترین دوستم را

من همه همه خانواده ام  

من همه همه داشته هایم

من همه و همه را از دست داده ام

 

من برای دومین بار

به سوگ مینشینم

برای دوستی که 

که دیگر نیست

برای مردی از جنس عبور

که در اوج بودن نماند

 

من برای همه خاطرات خوب

من برای همه روزهای قشنگ

و من برای همه لحظات سخت خیلی سخت خیلی تلخ خیلی نفرت برانگیز

گریه سر داده ام

من برای همه نبودن هایش

برای همه بی آغوشی هایش

برای نبوسیدن هایش

ندیدین هایش

دلتنگ میشوم

من برای عطش تا ابد تشنه مانده اش

برای اوج های پوشالی اش

برای سقوطش مردابی اش

دل نگران میشوم

 

من عشق را دفن کرده ام

 

باید پرنده ای باز سربکشد از این گور

ققنوسی باید بتابد

 


پر شور شده ام عجیب

دلتنگی ها رفته اند انگار

عادت شده اند انگار

بزرگ شده ام شاید

تولد 31 سالگیم شروع تازه ای بود انگار

شروع یک شروع

چرخ زندگانی انگار خوب میچرخد

با خودم خلوت تر کرده ام این روزها

این روزها

این روزهای تابستانی بعد تولد بعد طلوع

عجیب آرامند

این روزها این روزهای خوب

این روزهای سالم سرشار

این آسمان های پر از پولک

این شاخساران پر از گیلاس

 

او هم هست

او هم همه جا هست

و همه کسانی که روزی دستانم را پرفتند تا قد بکشم و کشیدم

مدتهاست فکر میکنم گم کرده ام هدفم را

مینشینم آرام فکر میکنم

 

یاد آن روز افتادم در بیمارستان کنار جوی قدیمی زیر درختان بزرگ

یاد آن روز در میان شقایق زار خاکی فصل بهار و تلفن بزرگ یار

یاد آن روز افتادم در بستان پر درخت و باران سنگین عاشقانه و یک پناه

 

من در گذشته زندگی میکنم

و برای آینده یاد میگیرم

من هر روز نگی ام را پشت خشن ترین مردانگی پنهان میکنم

و خسته میشوم

و پیاده رو ها رو فتح میکنم تا اندکی از آرامشم برگردد

و شب هنگام خسته 

او را در آغوش میکشم

نمیدانم روزمرگی است یا نه

رضایت عمیقی است همراه با ناکامی سرخوشانه

این همه تضاد

 

من 31 ساله ام


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها